مَنَم یه مادرم
#قسمت_اوّل
(روایت مادر شهید مصطفی احمدی روشن)
مادرِ حاجی همیشه میگفت:” وقتی بچههاتون جایی سرشون گرمه، شما سرتون گرم نشه. نکنه ازشون غافل بشین ها. مدام بهشون سر بزنین.”
اهل محله همه با هم فامیل بودند و غریبهٔ بینشان ما بودیم. از کوچک و بزرگشان، همه را میشناختم.
آفتاب که میزد، کلی بچهٔ قد و نیم قد از در هر خانه میآمد بیرون. برای بچههای من در همان کوچهٔ چند متری، هم بازی کم نبود. مرضیه و مصطفی صدای جیغ و خندهٔ بچهها را که از سوی حیاط میشنیدند، اجازهای میگرفتند و جوابم را شنیده و نشنیده بِدو، راهی کوچه میشدند. با سکوت خانه، فرصتی دست میداد تا به کارهای خودم برسم و دستی به سر و روی خانه بکشم؛ ولی تا سرگرم کار میشدم، یاد حرف مادر شوهرم میافتادم. آب دستم بود زمین میگذاشتم، چادرم را از سر طناب برمیداشتم و میرفتم سمت در حیاط. چند لحظهای از لای در نگاهشان میکردم.
وقتی مطمئن میشدم از خانه دور نشدهاند و بازی خطرناکی نمیکنند یا غریبهای بینشان نیست، با خیال راحت در را میبستم و میرفتم تو. گاهی هم به بهانهای تا سر کوچه میرفتم، چند لحظهای تماشاچی بازیهایشان میشدم و دوباره برمیگشتم خانه. بازی چیزی نبود که بچهها از آن خسته شوند و خودشان دست بکشند. من هم دوست نداشتم مصطفی از آن پسرهایی باشد که بیشتر از آنکه در خانه دیده شود، در کوچه جا خوش کرده باشد و علّاف توی محله بچرخد.
با آمدن خرداد و تمام شدن امتحانها، وقت خداحافظی مصطفی از دورهٔ دبستان فرا رسید. تابستان هم ساعتهای بیکاریاش را خیلی بیشتر از قبل کرده بود. به سرم زد ترتیبی بدهم که اندازهٔ قد و قوارهٔ خودش کمی مزهٔ کار کردن و پول درآوردن را بچشد. به این بهانه، هم پایش از کوچه کنده میشد و هم دستش به مهارتی آشنا. چند تا از دوستانش در تولیدی پوشاک کار میکردند. بچههای خوبی بودند. پدرش بیشتر از من آنها را میشناخت. توی مسجد دیده بودشان و با آنها سلام و علیکی هم داشت. همین آشنایی دلم را از سالم بودن محیط آن کارگاه قرص کرد.خیاطی هم که مهارت به درد بخوری بود.بیمعطلی خودم سر صحبت را با مصطفی باز کردم:” تو این بچههایی رو که تو خیاطی کار میکنن،میشناسی؟درسته؟ آخه میبینم هر وقت از جلوی مغازهشون رد میشی، به یه بهونه مسیرترو کج میکنی و میری پیششون.”
-خب مامان جان. تو که هر روز میری پیششون. الان هم که تابستون شده و حوصلت تو خونه سر میره، میخوای بری همون جا پیششون کار کنی؟ هم یه مهارتی یاد میگیری، هم وقتت پُر میشه… خودش تجربهست دیگه. انگار پیشنهادم قِلقلکش داد. بدش نمیآمد حالا که دیگر اسم دبستانی از رویش برداشته شده است، قاتی بزرگترها شود و مرد شدن را تمرین کند….
ادامه دارد…..
آخرین نظرات